در خیال من نمی گنجد که آزارت کنم
ناز از حد برده ای , خواهم خبردارت کنم
می برد در عشق , عقل من اگر چه پارسنگ
می زند گاهی نهیبم تا که هشیارت کنم
دوستت دارم , ولی کم کن غرور خویش را
تا سرو جان را به شور و شوق , در کارت کنم
لام تا کام از لبم دیگر کلامی نشنوی
زان که خواهم گوش جان را وقف گفتارت کنم
کاش یک شب سر به زانویم گذاری بهر خواب
صبحدم با بوسه ای از خواب , بیدارت کنم
وعده خود را به جای آور که دوشم خسته شد
گفته بودی کز غم هجران سبکبارت کنم
مردم از امروز و فردا کردنت , آخر بگو
کی توانم دیده را روشن ز دیدارت کنم
4چنار